هر روز می سوزی و خاکستر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
"خورشید بر نی بود" و حق داری بسوزی
دیدی به جز او سایه ای بر سر نداری
برگشته ای؛ این را کسی باور نمی کرد
برگشته ای؛ این را خودت باور نداری
می خواهی از بغض گلوگیرت بگویی
از لایی لایی واژه ای بهتر نداری
هر بار یاد غربت مولا می افتی
می سوزی از این که علی اصغر نداری
این غم که طفلی که بغل داری خیالی ست
«سخت است آری سخت تر از هر نداری»1
ما پای این گهواره عمری گریه کردیم
یک وقت دست از لای لایی برنداری
شاعر : حسن بیاتانی
- چهارشنبه
- 28
- اسفند
- 1392
- ساعت
- 5:11
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حسن بیاتانی
ارسال دیدگاه