شکر خدا سفید تر از سنگ مرمری
مادر گمان کنم دوسه روزی است بهتری
مشغول کار خانه شدی بعد رُفت و روب
شانه زدی به مویم و گفتی چه دختری
خنده نشسته کنج لبت خاک می خورد
پاخورده تر شده دل تنگت ز پادری
اینجا کسی که نیست ببیند چه دیده ام
یک جلوه کن ببینمت از زیر روسری
حتی بهانه گیری من بی جواب ماند
دارد چه سخت میگذرد روز آخری
پیدا نشد کسی که برایت دعا کند
داری برای که به دعا دست می بری؟
یک بار هم برای خودت یک دعا بکن
مادر مگر ز خانم همسایه کمتری
بیهوده نیست مثل کبوتر نشستنت
داری چو پلک خسته ات انگار می پری
باور نمی کنم که شدی رفتنی دگر
خط می کشم به صورت این شعر سرسری
شاعر : رضا دین پرور
- پنج شنبه
- 29
- اسفند
- 1392
- ساعت
- 6:1
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
رضا دین پرور
ارسال دیدگاه