دستم افتاده ز کار و معجرم آتش گرفت
بین کوچه از لگد پا تا سرم آتش گرفت
مرغ عشق حیدرم یا پیش مرگ مرتضی
در حمایت از علی بال و پرم آتش گرفت
بار شیشه داشتم در بین کوچه ناگهان
با لگد یک ایه ای از کوثرم آتش گرفت
دست سنگین لعینی برق چشمم را ربود
زین سبب یک لحظه چشمان ترم آتش گرفت
کاش هرگز نمی بردم به همراهم حسن
در میان کوچه سبط اکبرم آتش گرفت
چادر خاکی زینب را چو مادر دید گفت
وای من زینب بمیرد مادرم آتش گرفت
داد میزد فضه و می گفت با حال حزین
بارالها دختر پیغمبرم آتش گرفت
باغبان تا غنچه را میدید از شاخه جدا
گفت یا رب غنچه ی نیلوفرم اتش گرفت
تا کفن شد کهنه پیراهن برای کربلا
دیدم آنجا زین وصیت دخترم آتش گرفت
با لب عطشان حسینم بوسه زد تا بر رخم
سوختم آنسان که گویی بسترم آتش گرفت
- سه شنبه
- 5
- فروردین
- 1393
- ساعت
- 6:6
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه