جان من باز کن این چشم خودت را بابا
نگهی کن به دل مضطر زهرا بابا
پر دلشوره ام از صبح دلم میلرزد
تو خودت خوانده ای ام، ام ابیها بابا
حرف رفتن مزن امروز، که من میمیرم
بی تو زهرا چه کند با غم فردا بابا؟
یا نرو یا که مرا هم ببر از این غربت
طاقتم نیست دگر خدعه دنیا بابا
تو چه گفتی که علی را بهمش ریخته ای؟
بهر این راز مگو آمدم اینجا بابا
اینکه بعد تو خدا عاشق دیدار من است؟
اینکه خوب است ولی با غمی عظمی بابا
من که میدانم و تو نیک تر از من حتی،
که چه ها میکند این شهر تو با ما بابا
این جماعت همه از نام علی بیزارند
میسپاری تو مرا دست همین ها؟ بابا
کوچه هم صد گره بر کار علی اندازد
باک من نیست از آن سیلی بیجا بابا
همه درها که به روی من و حیدر بسته ست
با لگد بعد تو یک در بشود وا بابا
همه غصه زهرا غم فردای علی ست
میشود حیدر کرار تو تنها بابا
ورنه این یاس که از بهر گلاب آماده ست
در و دیوار و خم کوچه مهیا بابا
جان زهرا به نگاه تو فقط وابسته ست
جان من باز کن این چشم خودت را بابا
شاعر : حنیف منتظرقائم
- سه شنبه
- 5
- فروردین
- 1393
- ساعت
- 6:36
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حنیف منتظرقائم
ارسال دیدگاه