شب قدري نمي باشد به غير از تار گيسويت
زمحراب دعا دل مي برد محراب ابرويت
قسم بر عشق از عشق تو سر از پاي نشناسم
بهشت آرزويم پاي تا سر مستم از بويت
تويي جانانه من تا پاي جان هستم طرفدارت
خداداند كه نفروشم به عالم يك سر مويت
ندارم غم كه بيمارم طبيبي مثل تو دارم
كه كار صد مسيحا مي كند چشمان جادويت
به خود پيچيدم اما ياعلي در كوچه ها پيچيد
در و ديوار و شاهد بود من بودم دعا گويت
الهي جاي دستم چشم خود از دست مي دادم
نمي ديدم كه دشمن مي كشد اين سو و آن سويت
نمي گويم چه آمد بر سرم آنقدر مي گويم
كمك مي گيرم از زينب كه رو مي گيرم از رويت
اگر خواهي من غمديده را از غم رها سازي
رهاكن از ميان دستهاي خود دوزانويت
شاعر : سید محسن حسینی
- شنبه
- 9
- فروردین
- 1393
- ساعت
- 6:20
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
سید محسن حسینی
ارسال دیدگاه