منم که جان به لبم در میان کوچه رسید
زخاطرات کبودم زمین به خود لرزید
زبانم آمده بند از جنایت آن روز
سیاه شد همه کوچه هلال غم تابید
«خدا به خیر کند» ذکر مادرم شده بود
رسید آنکه ز قهر خدا نمی ترسید
به جرم اینکه به سینه زدیم سنگ علی (ع)
شدیم در وسط کوچه ی بلا تهدید
نکرد شرم و حیایی ز مادرم زهرا
قباله را ز دو دستش چه ظالمانه کشید
هنوز در دل او کینه های خیبر بود
گل رسول خدا را به ضرب سیلی چید
ز خاطرم نرود بین کوچه ها نامرد
به اشک های من و حال مادرم خندید
چه ارتباط عجیبی است بین این کلمات
کشیده ، چادر خاکی ، غرور ، موی سفید
قسم به حرمت مادر اگر که اذنش بود
نداشت کار ، قلم کردن ِ دو دست پلید
مرا به روز قیامت ، غمی که هست این است
که روی قاتل مادر دوباره باید دید *
شاعر : محمد حسین رحیمیان
- شنبه
- 9
- فروردین
- 1393
- ساعت
- 7:18
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
محمد حسین رحیمیان
ارسال دیدگاه