وسط كوچه راهتان را بست
از خدا هم حيا نكرد اصلاً
پاره كرد آن قَباله را ملعون
به همين اكتفا نكرد اصلاً
سرتان داد ميزد و ميگفت:
خون به چشم ِ ابوتراب كنم
هرچقَدر كينه از علي دارم
همه را با زنش حساب كنم
يكنفر لات هم نبود آنجا؟!
كه بگويد به زن نزن سيلي
با كفِ دست و پشتِ دستِ چپش
دو كشيده زد و شدي نيلي
ضربِ دستش چقَدر سنگين بود!
بر زمين گوشواره ات افتاد
صورتَت زير ِ هاله اي رفت و
ماهِ حيدر ستاره ات افتاد
پيش چشم حسن چرا زدنت؟!
مجتبايت مگر غرور نداشت
غم ناموس را چكار كند؟!
كاش در كوچه او حضور نداشت
چادرت را تكاند و با گريه
زود از رويِ خاك جمعت كرد
تا به خانه عصاي دستت شد
مثل پروانه گشت و شمعت كرد...
شاعر : رضا قربانی
- یکشنبه
- 10
- فروردین
- 1393
- ساعت
- 12:21
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
رضا قربانی
ارسال دیدگاه