«بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
اندر آن شور و نوا خوش ناله های زار داشت»/
باغبان رفت و دل بلبل به گل خوش گشته بود
گرچه از هجر جگرسوزش دلی غمبار داشت/
دشمن پرکینه اما نقشه های بد کشید
زین پس او با بلبل و با گل دوچندان کار داشت/
بار اول سیلی خصمانه ای بر گل بزد
بعد ازآن رخسار گل، ردها ز جای خار داشت/
بار دیگر غنچۀ نشکفته را پرپر نمود
آخر او از ساحت گل نفرتی سرشار داشت/
وحشیانه با لگد می زد که در را وا کند
کی ابا از میخ در یا زبری دیوار داشت/
باغبان صدها سفارش از برای گل نمود
برگ گل کی نسبتی با تیزی مسمار داشت/
بار دیگر آتشی از جان خود بیرون کشید
قصد سوزانیدن گل با همه گلزار داشت/
بعد از آن هم بلبل باغ خدا را بند کرد
آخر این جانی دلی پرکینه و بیمار داشت/
پیش چشم بلبل او شلاق بر گل می زند
از خدا، از خلق، از وجدان خود کی عار داشت/
دیگر اما گل به عمر پر غم و کوتاه خود
چشم پرخون و دل افسرده و غمبار داشت/
گل کتک خورد و پریشان گشت و پژمرد و فسرد
از جفای ناکسان او روزگاری زار داشت/
چـــند روزی بیـــش در زندان آب و گل نبود
بیـــــش از هفت آسمان او خاطرات تار داشت...
- دوشنبه
- 18
- فروردین
- 1393
- ساعت
- 6:33
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه