باز در گوشه ی غربت نفسم می گیرد
سینه تنگ است برایت نفسم می گیرد
بی جواب است سوالم ... به شهیدان برسم ؟
باز از هق هق حسرت نفسم می گیرد
چه شد اینسان به بدی دست رفاقت دادم ؟
نالم از شدت حیرت نفسم می گیرد
دیشب از حنجره ی خسته ی من خون می ریخت
بسکه کردم ز تو صحبت نفسم می گیرد
نیست در حلقه ی ذکر تو مرا تاب حضور
چونکه از ذکر مصیبت نفسم می گیرد
عاقبت یاد غمت قاتل این جان گردد
گاه یادت ، ز حرارت نفسم می گیرد
بی تو در حیطه ی این شهر نفس آلوده
یاس خوشبوی ولایت نفسم می گیرد
شاعر : سید محمد میرهاشمی
- دوشنبه
- 18
- فروردین
- 1393
- ساعت
- 7:12
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
سید محمد میرهاشمی
ارسال دیدگاه