• جمعه 2 آذر 03

 یوسف رحیمی

شعر حضرت ام البنین(س)-مدح و مصائب -( با نور استجابت و ایمان عجین شدی )

3425
1

با نور استجابت و ایمان عجین شدی
وقتی که با ولی خدا همنشین شدی
عطر بهشت در نفست موج می‌زند
حالا دگر تو بانوی خلدبرین شدی
زهرا که رفت دلخوشی از خانه رفته بود
تو آمدی و این همه شور آفرین شدی
بی شک برای مادری زینب و حسین
شایسته ای که فاطمه ی دومین شدی
در سیره ات شکوه نجابت چه دیدنی ست
آوازه ی خضوع و خشوعت شنیدنی ست
آن روز که خدا به تو هم داد نور عین
او را طواف داده ای دور سر حسین
یعنی حسین فاطمه! جانم فدای توست
عباس من، فدایی کرب و بلای توست
با خود دوباره خاطره ها را مرور کن
از روزهای خوب مدینه عبور کن
این روزها که خاطره ها همدمت شدند
تنها انیس قلب پر از ماتمت شدند
چندی ست پاره های دلت رفته اند آه
تو مانده ای و نم نم این اشک گاه گاه
با قلب تو حکایت هجران چه ها نکرد
یک لحظه هم تو را غم و غربت رها نکرد
تنگ غروب بود و دلت ناگهان گرفت
مانند چشم ابری تو آسمان گرفت
پر شد ز عطر سیب غریبی هوای شهر
پیچید بوی پیرهنی در فضای شهر
مثل نسیم کوچه به کوچه خبر وزید:
مادر بیا که قافله ی کربلا رسید
یک شهر چشم منتظر و اشک بی امان
برگشته است از سفر عشق کاروان
برگشته با تلاطم اشک و خروش آه
دارد هزار خاطره از دشت و خیمه‌گاه
تو می رسی و روضه هم آغاز می شود
بغض از گلوی خاطره ها باز می شود
هر کس نشسته گوشه ای و روضه خوان شده
اما سکینه با دل تو همزبان شده
همناله با دو چشم ترت، حرف می زند
از جای خالی پسرت حرف می زند:
یادش بخیر لحظه ی شیرین گفتگو
یادش بخیر زمزمه های عمو عمو
یادش بخیر دیده ی بیدار کربلا
شب ها صدای پای علمدار کربلا
یادش بخیر مشک و علم در دو دست او
آرامش تمام حرم در دو دست او
در چشم هاش عشق و نجابت خلاصه بود
او ترجمان شور و شکوه و حماسه بود
سقای عشق و آب و ادب بود ماه تو
نام آور تمام عرب بود ماه تو
داغ تو تازه تر شده با حرف های او
وقتش شده تو روضه بخوانی برای او
رو می کنی به او که فدایت سکینه جان
جانم فدای حُجب و حیایت سکینه جان
شاید نگاه توست به قدّ خمیده ام
یا اینکه شرم می‌کنی از اشک دیده ام
دیگر شکسته قامت ام البنین، بخوان
از روضه های ماه من ای نازنین، بخوان
نام آوران به شوکت او بُرده اند رشک؟
در علقمه چه شد که به دندان گرفت مشک
از چشم خون گرفته برایم سخن بگو
از ماجرای تیر سه شعبه من بگو
آخر چگونه بر سر ماهم عمود؟ ... آه
دستی مگر به پیکر سقا نبود؟ ... آه
شرمنده ام ز روی تو و مادرت رباب
شرمنده ام اگر نرسیده به خیمه آب
قلب مرا ولی تو رها از ملال کن
آرام جان من! پسرم را حلال کن

 

شاعر : یوسف رحیمی

  • شنبه
  • 23
  • فروردین
  • 1393
  • ساعت
  • 13:53
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران