روزگارم در غم آن قد و بالا سوخته
باغ من گل داشت روزی حیف حالا سوخته
وایِ من از پنج فرزندم یکی باقی نماند
وای بر دل زندگی ام جمله یکجا سوخته
کاروانی که دلم را برد روزی با خودش
آمده از گرد و خاک راه اما سوخته
هرچه گشتم بین آن شاید بشناسم کسی
هرچه دیدم پیر بود شمع اسا سوخته
بال و پرهاشان شکسته یا کبود و بی رمق
شانه ها از تازیانه خرد حتی سوخته
چشم ها از فرط سیلی سرخ و نابینا شده
چهره ها لبریز تاول زیر گرما سوخته
گیسوان زردند،گویا بین آتش مانده اند
تارِ موهایی گره خورده است گویا سوخته
تا که پرسیدم امیر کاروان حالا که هست
بینشان دیدم زنی اما سرا پا سوخته
گفتمش کو گیسوان زینبی ات گفت آه
شعله ای بر معجرم افتاد آنجا سوخته
گفتمش سالار زینب را نمی بینم چرا؟
گفت دیدم چهره اش بر ریگ صحرا سوخته
شعله بود کربلا و دود بود و خیمه ها
بین آتش دختری دیدم که تنها سوخته
شاعر : حسن لطفی
- شنبه
- 23
- فروردین
- 1393
- ساعت
- 14:7
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه