این بار دلم حسـرت میخانـه گرفتـه
مـوی قلمم را چه کسی شانه گرفته
نقـاش نبــودم ز سـر ذوق کشیـدم
شمعی که دلش بونه ی پروانه گرفته
من نوکـری ام را ز عنایـات تـو دارم
قلبم اثرش را درِ ایـن خانـه گرفته
زهرا که به من منصب دربانی خود داد
از دست قضـا نوکـر دیوانـه گرفته
دست من و دامان شما فاطمه جانم
جان همه قربان شما فاطمه جانـم
از عرش رسیدی تو به دامـان خدیجه
ای کوثـر پیغمبر و ای جـان خدیجه
از پیش تو زنهـای قریشی همه رفتند
صد مریم و صد آسیه قربـان خدیجه
زیباتـر از آنی کـه به تصویـر بیایـی
روشن شده از نور تو چشمان خدیجه
شیرینی لبخند تو معنای بهشت است
یعنی به سر آمـد غم پنهـان خدیجه
دست من و دامان شما فاطمه جانم
جان همه قربان شما فاطمه جانـم
خورشیدی و از فـرط حیـا زیر نقابـی
هنگام وضـو عکس رخ مـاه در آبـی
هم مـادر ساداتی و هم مـادر مـایـی
حیـدر پـدر خـاک و شمـا اُم تـرابی
یک روز نشـد فکـر گداهـات نباشی
یک شب نشده بی غم همسایه بخوابی
"من حوصله ی صف کشی حشر ندارم"
با فاطمه هستم چه حسابی چـه کتابی
دست من و دامان شما فاطمه جانم
جان همه قربان شما فاطمه جانـم
خورشید شده مات تو یا حضرت زهرا
مدیون عنایـات تـو یا حضـرت زهرا
ترسـم که غلام تو سر از خاک بـرآرد
از لطف کرامـات تـو یا حضـرت زهرا
هر روز نشستنـد ملائک سـر راهت
دلخوش به ملاقات تـو یا حضرت زهرا
انفاق نکن این همه مادر ، که فقیران
شرمنـده ی خیرات تو یا حضرت زهرا
دست من و دامان شما فاطمه جانم
جان همه قربان شما فاطمه جانـم
ای عرش به نام تو و ای فرش به نامت
پیغمبـر خاتـم دهـد هر روز سلامت
ایـن خانـه گمانم حـرم امن الهیست
جبریل کبوتـر شد و آمـد سـر بامت
زنهـای جهان بر در این خانه کنیزنـد
مردان همه آمـاده که باشنـد غلامت
بیهـوده نوشتیـم غزل هـای زیـادی
کار دل مـا نیست نوشتـن ز مقـامت
دست من و دامان شما فاطمه جانم
جان همه قربان شما فاطمه جانـم
خوب است که در حسرت دیدار تو باشیم
یا فاطمه تـا روز ابـد یـار تـو باشیم
هـر چنـد نیـازی بـه گداهـــات نداری
خوب است که ما گرمی بازار تو باشیم
ما نان و نمک خورده ی دستان شماییـم
باید همگی شاعـر دربـار تو باشیــم
بایـد بـروم سمـت مـزاری کـه نداری
ای کاش شبی مـا همه زوّار تو باشیـم
دست من و دامان شما فاطمه جانم
جان همه قربان شما فاطمه جانـم
ما ساخته از آب و گل پـاک شماییـم
ما سر به هواییم ولی خـاک شماییـم
دنیا همـه اش مهریه ی مادرمان است
هر جا که بمیریـم در املاک شماییـم
با اشک عجینیـم و ز دوزخ نهراسیـم
والله کـه مـا هیـزم نمنـاک شماییـم
دست من و دامان شما فاطمه جانم
جان همه قربان شما فاطمه جانـم
- شنبه
- 30
- فروردین
- 1393
- ساعت
- 6:54
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه