پرپر شد و برگ و برش بيرون نيامد
پرپر زد و بال و پرش بيرون نيامد
كلاً بهانه بود آب و اينكه اين شير
از سينه هايِ مادرش بيرون نيامد...
....ميخواست تا ميدان رَوَد فردا نگويند
ديدي ربابه حيدرش بيرون نيامد!
مانند ليلا هم ربابه لشگري داشت
اصلاً كه گفته لشگرش بيرون نيامد؟!
مثل ِ ابالفضل بچه اش خيلي جگر داشت
با تيغ و شمشير اصغرش بيرون نيامد
وقتي به ميدان زد كم آوردند پيش اش
يك جنگجو دور وبرش بيرون نيامد
با گريه ساكت كرد سپاهِ كوفيان را
حيف شد رَجَز از منبرش بيرون نيامد
تا كه بگويد بچه ام نذر ِ حسين است
اشك از دو چشمانِ ترش بيرون نيامد
شرمندگيِّ شاه را تا كه نبيند
از خيمه حتي آخرش بيرون نيامد
طفل ِ رضيع اش گوش تا گوشش جدا شد
تير ِ سه پر از حنجرش بيرون نيامد...
شاعر : رضا قربانی
- شنبه
- 30
- فروردین
- 1393
- ساعت
- 14:16
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
رضا قربانی
ارسال دیدگاه