پسر می رفت میدان و پدر آهسته آهسته
به دنبالش روان با چشم تر آهسته آهسته
پسر می رفت آرام و پدر دنبال او مایوس
نظر می کرد بر قد پسر آهسته آهسته
زمین شد از خجالت آب آن وقتی که بر رویش
چکید از چشم شه اشک بصر آهسته آهسته
پدر می داد دست شب رخ ماه پیمبر را
ولی نزدیک شد شق القمر آهسته آهسته
پدر بهر جوانش آرزوها داشت در سینه
ولیکن داستان شد مختصر آهسته آهسته
به دور مرکب شهزاده آمد گردباد تیغ
حسین بن علی شد بی پسر آهسته آهسته
پدر حیرت زده فریاد می زد : پاره قلبم
ولی از داغ او خم شد کمر آهسته آهسته
شاعر : مهدی بقائی
- یکشنبه
- 7
- اردیبهشت
- 1393
- ساعت
- 14:7
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
مهدی بقائی
ارسال دیدگاه