آسمان را آه جانسوزت ز پا انداخته
مادرت را باز در هول و ولا انداخته
کاری از دست طبیبان بر نمی آید غریب !
در کنار بستر تو ، مرگ جا انداخته
پوستی بر استخوان داری به زهرا رفته ای
خون ِ دل خوردن تو را از اشتها انداخته
رفته رفته حجره ات گودال سرخی می شود
زهر لبهای تو را از ربنا انداخته
تشنگی بی رحم تر از نیزه ی زیر گلوست
تارهای صوتی ات را از صدا انداخته
جام می شرمنده ی اندوه چشمانت شده
ماجرا را گردن شام بلا انداخته
شام گفتم، خیزران آمد به یادم "وای وای"
گریه ها را یاد طشتی از طلا انداخته
شاعر : وحید قاسمی
- سه شنبه
- 9
- اردیبهشت
- 1393
- ساعت
- 13:24
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
وحید قاسمی
ارسال دیدگاه