با کوهی از غم دل شکسته خاک کوچه رو عباش نشسته
از نفس افتاده پشت مرکب میون کوچه، شده خسته
رسم زمونه چه نامرده با پسر علی بد کرده
یه آهی میکشه از سینه سینه ی آقا پر از درده
دونه دونه اشکاش میباره از این غصه و غم
شکر خدا یه مو از سره دخترش نشد کم
وای امون از این غریبی
*****
درد تو بی حد و بی حسابه جای تو مگه بزم شرابه
تموم عمر روز خوش ندیدی بودی توی زندون و خرابه
ناله های تو میره بالا شبایی که میسوزی در تب
میکشی یه اهی از سینه میخونی تو امون از زینب
نفسای اخر ، نگاهت خیره مونده به در
با هر نفس صدا میزدی کجایی تو مادر
وای امون از این غریبی
*****
غریب شهر سامرایی حرمت داره حال و هوایی
دوباره با دست شیعه هاتون صاحب یه گنبد طلایی
گره از کار گدات وا کن با نگاه ملیحت اقا
تا دوباره زیارت جامع بخونم پا ضر یحت اقا
حالا اگه نشد بیام من امشبو سامرا
قرار بعدیمون باشه تو شب قدر کربلا
وای امون از این غریبی
شاعر : محسن حسن آبادی
- شنبه
- 13
- اردیبهشت
- 1393
- ساعت
- 13:28
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
محسن حسن آبادی
گمنام