چرا به خيمه ي سبزت مرا نمي خواني
براي ديدن خود لايقم نمي داني
تمام آرزويم بوده با تو باشم من
چرا درون دلم تا ابد نمي ماني
براي درك حضورت بگو چكار كنم
چگونه پيش تو آيم شبي به مهماني
مرا گناه و معاصي ز چشم تو انداخت
بيا بيا كه به اين دردها تو درماني
تمام عمرمن اندر فراق يار گذشت
خدا كند كه دهي بر دلم تو ساماني
جهان بدون حضورت چقدر پژمرده است
به قلب عالم امكان تو جان جاناني
تو را به جان همه عاشقان مجنونت
رها نما تو مرا از غم و پريشاني
- دوشنبه
- 7
- فروردین
- 1391
- ساعت
- 12:44
- نوشته شده توسط
- فاتح
ارسال دیدگاه