سوي مجنون برسانيد كه ليلايي هست
ما شنيديم در اين شهر كه آقائي هست
دورِ اين خانه شلوغ است اگر جائي هست
دردمنديم و دلي خوش كه مداوائي هست
شب عيد است بيائيد حنا بگذاريم
سر به خاكِ قدمِ مردِ دعا بگذاريم
***
تا پدر چشم به چشمانِ تو احيا دارد
پَرِ گهواره ي تو روحِ مسيحا دارد
و حسن خيره به چشمانِ تو نجوا دارد
نوه ي حضرت زهراست تماشا دارد
جلوه ي تام علي بر تو مباركبادا
سومين نام علي بر تو مباركبادا
***
فطرسي آمده و از تو پري مي خواهد
از تو عيسي نفسِ ناب تري مي خواهد
يوسف از دستِ تو مژگانِ تري مي خواهد
كه غبارِ قدمت رفته گَري مي خواهد
يا كريميم و سرِ جاده ي تو شيعه شديم
ما كنارِ پرِ سجاده ي تو شيعه شديم
***
عشق وقتي به نهايت به نهايت برسد
تازه شايد كه سرش بر كفِ پايت برسد
چشمِ جبريل اگر سوي عبايت برسد
نه محال است مقامش به گدايت برسد
نه فقط پهنه ي افلاك نمك گير تواند
تو از اين كشور و اين خاك نمك گير تواند
***
مثلِ پيراهنِ يوسف كه به كنعان آمد
مثلِ ابري كه سرِ خاك بيابان آمد
صاحب خانه ي خود جانبِ ايران آمد
خانهي مادريش شاهِ خراسان آمد
خاكِ ما خانه ي تو سايه مطلق داري
حقِ آب و گِل و بر گردنِ ما حق داري
***
عشقِ ايرانيِ ما كارِ بنايت با ماست
حوض و فوّاره و ايوانِ طلايت با ماست
طاقِ گلدسته، رواق، آينه هايت با ماست
خادميِ حرم و صحن و سرايت با ماست
طرحِ زيباتري از باغِ جنان مي سازيم
و ضريحِ نويي با فرشچيان مي سازيم
***
مصلحت بود اگر شيرِ خدا مي گشتي
تو علي هستي و شمشيرِ خدا مي گشتي
مست از جلوهي تكبيرِ خدا مي گشتي
تكسوارِ عرب و شيرِ خدا مي گشتي
بازوي هاشميت تيغ اگر بر مي داشت
كربلا زيرِ قدم هات تَرَك بر مي داشت
***
رخصتت بود اگر يك تنه لشكر بودي
ميمنه، ميسره بودي و مكرّر بودي
اي امام ابنِ امام از همه بهتر بودي
رخصتت بود اگر حضرتِ حيدر بودي
كربلا ديد پدر را نفست ياري كرد
وه كه با نامِ تو عباس علمداري كرد
***
واژه ات خطبه شد و تيغِ علي وار آورد
خطبه ات شورِ علي در دلِ پيكار آورد
چه بلائي به سرِ كاخِ ستمكار آورد
شيعه را با شب و شمشير و دعا با آورد
با تو در شام عجب معركه بر پا شده است
كه دعا گوي شما زينبِ كبري شده است
شاعر : حسن لطفی
- شنبه
- 10
- خرداد
- 1393
- ساعت
- 15:21
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه