لبریز از تو گفتنم اما نمی شود
اصلا زبان برای سخن وا نمی شود
لکنت گرفته ام و مانده ام هنوز
دم از شما زدن به تقلا نمی شود
عمری قلم گرفته و یک خط نوشته ام
بر روی دفترم اما نمی شود
وصف تو کار من نه، که کارخود شماست
مجنون که از قبیلۀ لیلانمی شود
فرض محال کردم و دیدم که باز هم
دراین خیال وسعت من جا نمی شود
ساقی بریز باده که خود را رقم زنم
دم از ظهور حضرت صاحب علم زنم
جان دوباره ای به شجاعت دمیده اند
وقتی حماسه را به تصوّر کشیده اند
روز ازل میان تمامیّ واژه ها
نامی برای معنی مردی گزیده اند
وقتی که نام حضرتتان برده می شود
دلها رمیده اند و نفس ها بریده اند
زیبایی و وقار و شب و صبح پیش هم
در چشمهای مست شما آرمیده اند
می خواستند زمین بلرزد تمام قد
عباس را شبیه خدا آ فریده اند
جبـر است و اخـــتیار شـدم آشنـای تو
عشق است اگر که سر بدوانم به پای تو
این شام نیست زلف دلارای دلبر است
این سرو نیست قامت شمشاد پرور است
این تیغ نیست، ابروی پیوسته ای ، کمان
این شانه نیست اوج هزاران کبوتراست
این هیبت که هست که این سان قیامت است؟
این بازوی که است که این سان دلاوراست؟
مژگان نگرکه قامت دلها گرفته است
چشمش نگر که آینه ای مهر گستر است
از هرچه بگذریم سخن دوست خوشتراست
عباس مرتضی و اباالفضل حیدراست
تو انتخاب فاطمه ای بی قرین شدی
تو سـرفـرازیِ سـرِ ام البنین شـدی
وقتی نبرد تازه نفس گیر می شود
لبخند برلبان تو تصویر می شود
وقتی به سینۀ خود می زنی گره
این شانه ها به هیبت یک شیر می شود
تو نعره می کشی و رجز خوانیت عجیب
تا هفت آسمان پُرِ تکبیر می شود
وقتی که تیغ تیز کمی چرخ می دهی
یک دشت پرسپاه زمین گیر می شود
هر سو نگاه می کنی از کشته ها پر است
انگار ضربه های تو تکثیر می شود
موسی بگو عصای خودش را رها کند
جایی که کوه را دم تیغت جدا کند
پای شریعه چشم به چشم برادرت
آمد ولی خمیده کمر پای پیکرت
فلان هنوز چشم براه رسیدنت
چشم رباب، چشم علی، چشم خواهرت
یک دختر سه ساله در خیمه مانده است
درانتظار دیدن لبخند آخرت
اما زبس که بر بدنت تیر خورده است
جایی نمانده است براین جان پرپرت
ام البنین نبود بگیرد سر تورا
زهرا گرفته رأس تورا جای مادرت
با تو کسی به کوچۀ غم ها گذر نکرد
با تو کسی به قامت زینب نظر نکرد
شاعر : حاج محمود کریمی
- دوشنبه
- 12
- خرداد
- 1393
- ساعت
- 13:39
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حاج محمود کریمی
ارسال دیدگاه