سلام احمد سلام داور
سلام زهرا سلام حیدر
سلام یاسین سلام کوثر
سلام عبّاس و عون و جعفر
سلام نسل جوان سراسر
به جان پاک علیِّ اکبر
سپهر مجد و جلال احمد
محیط فضل و کمال احمد
تمام حسن و جمال احمد
کتاب خلق و خصال احمد
به جز ائمّه زآل احمد
به قدر، اولی به فضل، برتر
بهشت عترت بهار رویش
خصال احمد خصال و خویش
وجود را جان در آرزویش
حسین را دل به تار مویش
به چشم امّ و اب و عمویش
علّی ثانی رسول دیگر
ریاض خُلقش کمال ایمان
بیاض حُسنش تمام قرآن
رخش برد دل زماه کنعان
دمش دهد جان به پور عمران
به هر پیامش هزار طوفان
به هر قیامش هزار محشر
زهی جلالت زهی کرامت
یم نبوّت دُرِ امامت
چو کبریایش به دل اقامت
به چهره غوغا به قد قیامت
جلال خیزد تمام قامت
به محضر آن خدای منظر
جلال طاها کمال یاسین
حسن خصایل حسین آئین
شجاعت از او گرفته آذین
علی اعلا به عرشۀ زین
ولایت او تمامی دین
محبّت او جهاد اکبر
بهشت زینب امید لیلا
زاوج و همش مقام بالا
زهر شهیدی به رتبه والا
زنسل احمد شهید اولا
به آل هاشم هماره مولا
به خلق عالم همیشه رهبر
به چهره تاج از قمر گرفته
زعمّه خون جگر گرفته
توان و تاب از پدر گرفته
عمو چو جانش به بر گرفته
زسینه بر کف سپر گرفته
به پای او جان به دست او سر
سرشک بر رخ، دعاش بر لب
چو مهر، در صبح چو ماه، در شب
روان به میدان سوار مرکب
به خاک او ریخت سپهر کوکب
دو همره او حسین و زینب
دو پیشبازش بتول و حیدر
زچنگ دنیا کشیده دامن
نه باکش از جان نه بیمش از تن
سپر به کتف و کفن به گردن
گشوده سینه به تیر دشمن
به کام عطشان به ثقل آهن
شرر شد و زد به خصم کافر
چه الحذرها که شد بر افلاک
چه دست و سرها که ریخت بر خاک
به قلب و فرق عدوی سفّاک
زنیزه زد زخم زتیغ زد چاک
درید سینه زخصم ناپاک
فکند آتش به جان لشکر
عدو صدا زد محمّد (ص) است این
و یا که حیدر به جنگ صفّین
دریغ کاخر فتاد از زین
به جسم مجروح به روی خونین
که دیده یک گل هزار گلچین
زتیغ و تیرش کنند پرپر؟
بدن چو جوشن شد از خدنگش
به سینه گرگان زدند چنگش
زدند هر سو به عزم جنگش
یکی به تیر و یکی به سنگش
به دیده اشکش به دل شرنگش
به خاک پنهان به خون شناور
که دیده مه را هزار پاره
تن لطیفش پر از ستاره
نفسش زداغش شود شراره
به زخم زخمش رسد دوباره
پدر به گریه کند نظاره
پسر دهد جان به زیر خنجر
بهقلزم خون گهر که دیده؟
به خاک، قرص قمر که دیده؟
به نخل طوبی، تبر که دیده؟
زقلب قرآن، سپر که دیده؟
به پیش بابا، پسر که دیده؟
که همچو بسمل، به خون زند پر؟
فغان از این غم فغان از این غم
زدند زخمش به جای مرهم
ورق ورق شد، کتاب محکم
که صفحه صفحه، جدا شد از هم
دمید خونش زنخل (میثم)
فکند داغش به خلق، آذر
شاعر : استاد حاج غلامرضا سازگار
- چهارشنبه
- 21
- خرداد
- 1393
- ساعت
- 7:11
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
استاد حاج غلامرضا سازگار
ارسال دیدگاه