اندليب آسا نواخان گشته ام
بلبلم بر شاخ گل بنشسته ام
گر هزاران گويم از دستان خود
هر دو عالم سازم از مستان خود
ليك ازيك دم ز شور مَسْتيَم
رفته ام از فكر و شور هستيَم
يك دمى در نغمه و شور و نوا
بر گل خود مى شوم مدحت سرا
آن گل از بستان احمد بردميد
صد هزاران ها گل از آن گل دميد
روى او رشك گلستان بهشت
بوى او چون مشك و ريحان بهشت
روىو موىو بوى او چون احمد است
*اسم او همچون محمّد احمد است
مهدى عالم امام مُنتظَر
قائم آل محمد مُستَتر
وصف گوى او خداوند مجيد
آنكه او صنعش چنين نقشى كشيد
نقش دانش مصطفى و مرتضى
اندليبانش به بستان انبيا
عالم آرا حضرت قائم بود
عرش پيما حضرت قائم بود
از خدا او باب رحمت آمده
احمدى رو حيدرى سطوت شده
فاطمى طلعت حسن رو چون حسين
شور حسنش پر نموده مشرقين
زهد سجّادى و علم باقرى
صادقى حكمت سخاوت كاظمى
رضوى حجت جوادى مرحمت
*نقوى رفعت حسنى مكرمت
آنچه بُد در آن همه در او همه
ظاهر و باطن نمايد از همه
روى او بس دلبر است و دلربا
خوى او بس گلشن است و دلگشا
ليك بر هر دل كه شد آئينه وار
در صفاتش آشكار است آن گلعُذار
مهر او چون نور باشد بهر دل
حسن او جلوه نمايد زآن به دل
در هواى روشن و آئينه پاك
حسن آن شه چند گردد تابناك
دل صفا ده مهر او را در دل آر
تا ببينى حسن حق خورشيد وار
چون سكندر شو كه شد آئينه ساز
رنج بر اندر رياضت سوز وساز
تا دلت دائم شود دلبر نما
به چه دلبر زاده اى خيبر گشا
مهر او خيبر گشائى مى كند
چهر او حيدر نمائى مى كند
او چو بينى حسن احمد ديده اى
جلوه حق از محمد ديده اى
اين جهانى باغ رضوان در دلت
در نهانى روح و ريحان در دلت
ماه معراجى و عرشى مى شوى
بر دل خود راز حق را بشنوى
كشف خواهى ديد اسرار علوم
روح خواهى ديد شد بحر العلوم
در رياضت صبر مى آور بدست
تا كه در دست تو وقتى هست هست
تا رود از روح تو هر تيره گى
حاصل آيد بهر او تابندگى
قُول قَد اَفْلَح مَنْ زَكّى ببين
بعد قول خابَ مَنْ دَسّا چنين
هست در اين تزكيه مقصد به ما
از صفا دل را كنى دلبر نما
آئينه چون صاف شد بينى توروى
حسن روىوحسن خوىوحسن موى
سوره والعصر را آور به ذكر
در نظر آر و نما تو خوب فكر
هركه ايمان دارد و صبر وصلاح
نيست خاسر هست از اهل فلاح
هست در آن آنكه انسان در زيان
باشد او جز مؤمنان و صالحان
هركه ازآنها است اهل توصيه
بهر حقّ و بهر صبر و حوصله
بين چسان بهر سعادت يافتن
فرض باشد صبر بر حق داشتن
بين چسان تأكيد ازحق آمدى
توصيه بر صبر بهر هر كسى
تا كه اهل حق مدد بر يكدگر
بهر امر صبر كرده مستمر
توصيه بر حق و بر صبر اين مقام
حق امام و صبر بر امر امام
ليك مى دان اين بشارت از خدا
گشته ثابت از امامان هدى
بهر اهل حق بود از حق فرج
از امام مهدى اندر هر حرج
يك فرج آن دم كه آيد اذن حق
تا كند در جمله عالم نشر حق
يك فرج هم بود از مولود او
تا سر آيد وعده موعود او
فجر اندر سوره والفجر بين
گشته يك تفسير در آن اين چنين
همچو فجر صبح چون طالع شود
نور خورشيد است كم كم مى دمد
تا كه آيد بهر قرص او ظهور
عالمى را مى نمايد پُر زنور
نيست اين ساعت چو شب تاريك تار
نه بود روشن چنان نور نهار
همچنين فجرِ فرج هم بر دميد
چون مقام مولد مهدى رسيد
بهر اهل حق بُدى تاريك سخت
بهر يمن مهدى آن سختى برفت
از افق نور فرج گشتى مبين
رفت قوّت دم به دم از ظالمين
تاكنون چون ساعت فجر آمده
تا كه مهدى از غيابش نامده
نه شب است از ظالمين بر اهل حق*
*نه همه عالم پر است از نور حق
چون بيايد اذن از پروردگار
ظاهر آيد مى شود عالم نهار
زين سبب در راه وصل حق بُوَد
گه فَرَج گاهى حَرَج تا طى شود
پس رياضت سهل باشد زين سبب
چون ز سختى جان نمى آيد به لب
فجر ايمان هم حسين بن على است
چون كه ايمان هم ازآن شه منجلى است
آمد اين تفسير هم در لفظ فجر
شرحى از آن را كنم بر اهل فجر
چونكه آمد رحلت خير الانام
گشت فاسد حال مردم خاص وعام
بود حكمت از خداوند مجيد
تاجدا سازد شقى را ازسعيد
زين سبب بر اولياء امر خود
امر كردى بر قعود از امر خود
در پى فتنه شدند از اهل جور
غالب آمد كفر و شرك فسق و جور
تا سرآمد عهد عمر مجتبى
گشت كفر و فسق مردم بر علا
گرچه از اسلام اسمى مى نمود
ليك از ايمان و حق رسمى نبود
همچنان بُد تا امتحان شد منقضى
عهد شاه دين حسين بن على
تا بپا شد زآن شه امر كربلا
زد شَرَر بر خرمن اهل جفا
زآنچه از آنها رسيدى بى حساب
مِحنَت جور و جفا بر آن جناب
كشف شد بر اهل عالم كفرشان
كرد حق نابودشان از ظلمشان
كفر و اهل كفر چون گشتى خفى
فجر ايمان گشت در عالم جلى
پس چنين پيوسته بودى دم بدم
روشن ايمان ليك با سختىّ و غم
تا كه فجر مهدى آمد جلوه گر
در فرج هم فجر او شد مستقر
فجر ايمان و فرج پس شد قرين
گشت بر ما رَحمةٌ لِلعالَمين
پس تو مانى نگهدارى نما
پاكى دل تا بود مهدى نما
شاعر؟؟؟
- سه شنبه
- 8
- فروردین
- 1391
- ساعت
- 13:28
- نوشته شده توسط
- جواد
ارسال دیدگاه