آتش انداخته انگار ز پا تا به سرم
بس كه زد طعنه به من،سوخت تمام جگرم
روح زنداني اين جسم نحيفم شده است
مانده در اين قفس تنگ، فقط بال و پرم
كارم افتاده به دست دو سه تا گزمه ي مست
زير اين بار بلا راست نمي شد كمرم
مي كشيدند مرا در وسط كوچه شبي
مي زدم بر رخ خود لطمه به ياد پدرم
سيلي و آتش و ميخ و در و ديوار و لگد
رد شد آن صحنه ي تاريك ز پيش نظرم
واي از سينه ي تنگي كه برايم مانده
واي از روضه ي مادر كه شده درد سرم
گرچه يك عمر دلم از غم او مي سوزد
بي پر و بالم و درگير عذابي دگرم
هيچ روزي نشده تلخ تر از عاشورا
مي دهد رنج همين روز، ز شب تا سحرم
طاقتم رفت.... كه مي گفت كسي در گودال
سرش اينجاست، ببر حمله دگر سوي حَرم
گوشواره، گل سر، معجر و مثل اينها
شده تصوير پر از خونِ دو چشمان ترم
چقدر بي سر و پا دور حرم سرگردان
چقدر درد كه آمد همگي دور و بَرَم
جان من بر لبم آمد، نفَسم مي سوزد
آخر افتاده در اين لحظه كجاها گذرم
شاعر : رضا دین پرور
- پنج شنبه
- 30
- مرداد
- 1393
- ساعت
- 4:39
- نوشته شده توسط
- علی
- شاعر:
-
رضا دین پرور
ارسال دیدگاه