هرشب که آه تا به سحر گاه می کشم
با اشک شعله بر جگر ماه می کشم
تا باز هم به شکوه نگویند بس کنم
آهسته گریه می کنم وآه می کشم
از رنگ سرخ بستر و از پیچ و تاب من
فهمیده زینبم غم جانکاه می کشم
تا در بروی شوی به لبخند واکنم
خود را به خاک این ره کوتاه می کشم
بازو اگر مدد کندم دور از همه
آب وضوی آخرم از چاه می کشم
با نیمه جانیم شب خود صبح می کنم
با درد سینه ام نفسی گاه می کشم
شاعر حسن لطفی
- پنج شنبه
- 17
- فروردین
- 1391
- ساعت
- 7:33
- نوشته شده توسط
- محمد کاظم زاده
ارسال دیدگاه