شب قدر آمده و دیده ی شب تر شده است
عرش از بوی خوش وصل معطر شده است
این طرف صورت ماه است منوّر شده است
آن طرف چهره ی خورشید مکدّر شده است
شب وصل است، ولی فاجعه ای در راه است
آسمان دل از این فاجعه مضطر شده است
پدری آمده در خانه ی دختر اما
خانه پُر از نفس خسته ی مادر شده است
پدری آمده اما سر رفتن دارد
باز هم خونجگری قسمت دختر شده است
. . .
سحر نوزدهم آمده ای وای پدر
یا نرو، یا که مرا نیز به همراه ببر
مرغ ها دامن پُر مهر تو را می گیرند
یعنی ای مرغ سحر امشب از این خانه نپر
سر خود را به بیابان بگذار امشب باز
مسجد کوفه نرو، سر روی سجاده نبر
قاتلت را خبر از آمدن خویش نکن
سر خود شقّه نکن صاحب شمشیر دوسر
□
دست من نیست ببین یار مرا می خواند
گوش کن حضرت دادار مرا می خواند
جدّ تو احمد مختار مرا می خواند
مادرت فاطمه انگار مرا می خواند
خون من پیرو قولی ازلی می ریزد
پای سجاده ی آن لم یزلی می ریزد
ابن ملجم سحر نوزدهم با شمشیر
بین محراب دعا خون علی می ریزد
بعد از آن می رسد از کنگره ی عرش خروش
می رسد قَد قُتِل حضرت جبرییل به گوش
تا بدانند همه شیر خدا را کشتند
زین خبر زینب من می رود آن دم از هوش
زین خبر پای برهنه حسنم می آید
تا که بر دوش گذارد بدنم می آید
جگرم غرق به خون می شود آن وقتی که
بی عمامه پسر بی کفنم می آید
می رود از سر من خون تنم، وای حسین
پُر خون می شود آنگه دهنم، وای حسین
وای اگر پیکر من را ببرد خانه حسن
بشود غرق به خون پیرهنم، وای حسین
شاعر : امیر عظیمی
- شنبه
- 22
- شهریور
- 1393
- ساعت
- 11:3
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
- شاعر:
-
امیر عظیمی
ارسال دیدگاه