از سوز تب توانی به پیکرنداشتی
فکری به غیر فاطمه در سر نداشتی
یاد خدیجه می کنی و آه می کشی
یعنی که تاب دوری همسر نداشتی
بعد از غدیر و توطئه های منافقین
دلشوره جز غریبی حیدر نداشتی
می خواستی سفارش حق علی کن
اما چه فایده که تو یاور نداشتی
عمری برای اینکه هدایت شوند خلق
در سینه یک دل مضطر نداشتی
وقتی صدای فاطمه آمد که سوختم
در عرش میشنیدی و باور نداشتی
رفتی از این دیار و الا به یک نفس
تاب صدای ناله دختر نداشتی
مسمار داغ بود و لب از سینه بر نداشت
آنجا مگر بهشت معطر نداشتی
پنجاه سال بعد مشخص شود چرا
از روی سینه جسم حسین بر نداشتی
وقتی عدو محاسن او را گرفته بود
از ره رسیدی عمامه بر سر نداشتی
زینب نیابت از تو بوسید آن گلو
زیرا که تاب بوسه ی خنجر نداشتی
شاعر : قاسم نعمتی
- یکشنبه
- 30
- شهریور
- 1393
- ساعت
- 6:29
- نوشته شده توسط
- جواد
- شاعر:
-
قاسم نعمتی
ارسال دیدگاه