زودتر آمدهام زودتر احسان بکنی
اول صبح نگاهی به گدایان بکنی
باز هم مثل همیشه شدهام مهمانت
رسم این است پذیرائی مهمان بکنی
روحِ من از بدنم، جانِ تو بیمارتر است
آمدم گریه کنم تا که تو درمان بکنی
بی تو در زندگی ما اثری از دین نیست
باید این بار مرا از نو مسلمان بکنی
آنقدر مردم این شهر به تو بد کردند
تا که مجبور شدی رو به بیابان بکنی
تا نمردم برس و داغ به قلبم نگذار
نکند نام مرا مرده هجران بکنی
بارم افتاد زمین از تو خجالت زدهام
میشود لطف به این سر به گریبان بکنی
روضهی عمه به پا شد نظری کن آقا
دیده را باید از این مرثیه گریان بکنی
دختری گمشده از گم شدنش میترسد
کمکی کاش به این طفل هراسان بکنی
گریه میکرد به چشمان ترش خندیدند
به کبودی روی بال و پرش خندیدند
شاعر : سید پوریا هاشمی
- دوشنبه
- 24
- آذر
- 1393
- ساعت
- 13:47
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
- شاعر:
-
سید پوریا هاشمی
ارسال دیدگاه