تو را از پینه های دستهایت می شناسم من
منم در این حوالی ، پینه بسته ، قدِ یک اَرزَن
تو را حک کرده ام در ذهن خود ، تا باورم باشی
در این دنیای نا باور ، در این هنگامه ی آهن
بزرگی، استواری ،بیکرانی ،بی نهایت تر
تو اعجاز خداوندی ، هزارانی ولی یک تن
همیشه در شب قدر آن قَدَر در ماه میچرخم
ببینی این منم ِ.....حتی اگر اندازه ی سوزن
و پشت در بیایی نان بیاری با کمی خرما
نه نان و دانه ی خرما نه،..... یک لبخند یک روزن
در اینجا آدمک ها بذر شیطان را نگهبانند
همیشه دام میکارند در ایمان ِ مرد و زن
شبی ایکاش میخوردند تیغ ِ ذوالفقارت را
همین هایی که می چرخند پیرامون ِ اهریمن
تو را از عدل، از نهج البلاغه ،از غدیر ی دور
تو را حس میکنم نزدیک تر مثل ِ خدای من
تو را من دوست دارم منجی ِ پس کوچه های درد
کمی ساده ولی قدِ نگاهم واضح و روشن
شاعر : اکرم بهرامچی
- یکشنبه
- 30
- آذر
- 1393
- ساعت
- 4:0
- نوشته شده توسط
- اکرم بهرامچی
- شاعر:
-
اکرم بهرامچی
ارسال دیدگاه