بگو که جان بدهم بیامان برای سرت
کم است جانم اگر، کودکم فدای سرت
گرفته داغ غمت را به سینه مرغ دلم
و بیقرارترین است در هوای سرت
نگاه ملتهبم گاه، محو گهواره است
و گاه، خیره بر انبوه زخمهای سرت
چه آرزوی بزرگی است این، ولی ای کاش
جدا شود سر ناقابلم به جای سرت
زده است آتشم این غم که بعد تو باید
به شام و کوفه سفر کرد پا به پای سرت
چگونه زنده بماند پس از تو همسر تو
چگونه جان ندهم آه! در عزای سرت؟
شاعر : سید محمد بابا میری
- یکشنبه
- 5
- بهمن
- 1393
- ساعت
- 7:46
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
- شاعر:
-
سید محمد بابا میری
ارسال دیدگاه