در چشم خود آنقدر حقیرم که بیمرم
از خویش چنان خسته و سیرم که بمیرم
وقتی به غم عشق اسیرم که بمیرم
"در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم"
خورشید که از شوق برآمد به تماشا
چون ذره مرا چرخ زنان برد به بالا
من ابر پر از حادثه ای بودم و حالا
"یک قطره آبم که در اندیشه ی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم"
ای عشق به سوی غم خود باز بخوانم
دنبال خود آنگاه به هر جا بکشانم
اکنون که چنین تشنه ی وصل است جهانم
"یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم"
گلهای بهاری خبر باد خزانی است
در زندگی ظاهر ما مرگ نهانی است
بیهوده نگفتند که این دایره فانی است
" این کوزه ترک خورد چه جای نگرانی است
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم"
ای عشق به آتش بکش اندوخته ام را
سنگین شدن درس نیاموخته ام را
بر باد بده زندگی سوخته ام را
"خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم"
شاعر : سعید شریف زاد
- دوشنبه
- 13
- بهمن
- 1393
- ساعت
- 15:50
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
- شاعر:
-
سعید شریف زاد
ارسال دیدگاه