قدمت روی چشم بی بی جان
چه صفایی به خاک ما دادی
به گدایان وادی سلمان
با حضور خودت بها دادی
چند روز است در تکاپویم
تا که از جانب ات خبر برسد
لحظه ها را شمرده ایم همه
تا زمان وصال سر برسد
سر ما خاک راه ناقه ی تو
می شود میهمان ما بشوی
یک شبی را ز لطف ، مهمانِ
سفره ی آب و نان ما بشوی
گرچه ما بی بضاعتیم ولی
سینه چاکان حیدریم همه
از گدایان و از کنیزانیم
مست موسی بن جعفریم همه
هرکسی مشک با خود آورده
تا که سیراب آبتان بکند
آری لال گردد اگر کسی اینجا
غیر بی بی خطابتان بکند
گرچه دور تو ازدحام شده
چه جوان و چه پیر آمده اند
چشم ها لحظه ای نخورد به تو
مردها سر به زیر آمده اند
خبری نیست از دف و از ساز
حال این شهر حال جنگ که نیست
پشت بامی اگر شلوغ شده
خبری از هجوم سنگ که نیست
بهترین جای شهر منزل توست
دور تا دور خانه سادات اند
نه به ویرانه می برند تو را
و نه همسایه هات الوات اند
تو به شهر غریبه آمدی و
گل نثار تو شد ولی زینب...
غیرت مردهای این وادی
پاسدار تو شد ولی زینب...
صورتش را به دست میپوشاند
تا از این داغ با خبر نشوند
این حرامی که آمده اند اینجا
خیره هستند ، خیره تر نشوند
شاعر : سید پوریا هاشمی
- دوشنبه
- 27
- بهمن
- 1393
- ساعت
- 8:58
- نوشته شده توسط
- محمد
- شاعر:
-
سید پوریا هاشمی
ارسال دیدگاه