غربت آنست که لب تشنه سرت را بزنند
بی پرو بال شوی باز پرت را بزنند
غربت آن است که از روی لج و لج بازی
نیزه ها جمع شوند و دهنت را بزنند
غربت آنست که در پیش نگاه پدری
سنگ ها جمع شوند و پسرت را بزنند
غربت آنست که در فاصله ی کوتاهی
تیر ها یک یه یک آیند و تنت را بزنند
غربت آنست که مشک و علم و دستان
ساقی و لشگر و میر قمرت را بزنند
غربت آنست که با نیزه سرسخت کسی
فاتحه خوان بشوند و بدنت را بزنند
شاعر : حبیب باقرزاده
- یکشنبه
- 23
- فروردین
- 1394
- ساعت
- 6:58
- نوشته شده توسط
- محمد
- شاعر:
-
حبیب باقرزاده
ارسال دیدگاه