من و این یک نفس بشتاب مادر
مرا این لحظه ها دریاب مادر
شدم مثل رباب این روز آخر
عذابم می کند این آب، مادر
***
نه دل گرمی نه تسکین مانده باقی
که داغی سخت و سنگین مانده باقی
ببین از پنج فرزندم برایت
فقط یک مشک خونین مانده باقی
***
ز تو حیف است بازویت بیافتد
و زخمی بین ابرویت بیافتد
چه می شد وقت جان دادن عزیزم
سرم بر روی زانوی بیافتد
***
زمین خوردن تنت را هم بِهَم ریخت
حرامی پیکرت را هم بِهَم ریخت
حرم با تو زمین افتاد عباس
عمود آمد سرت را هم بِهَم ریخت
***
تو را بست از سرگیسو به نیزه
مگر تابت دهد هر سو به نیزه
الهی بشکند دستان خولی
تو را محکم زد از پهلو به نیزه
***
سرت بر خاک بود و درد سر شد
که سرگرمی چندین رهگذر شد
سرت برگشت بر نیزه ولیکن
شکاف ابروی تو بازتر شد
***
هزاران تیر برتن تا پرآمد
هزاران تیر بود و مادر آمد
مگر کم بود حجم تیر این سو
که غلطیدی و از آن سو در آمد
***
پُر است اینجا پری آتش گرفته
لباس و مَعجری آتش گرفته
شنیدم روضه ات را بار اول
خودم از دختری آتش گرفته
***
چقدر آن قافله شرمنده ام کرد
نشان سلسله شرمنده ام کرد
تو را نه ،کاش مَشکَت را نمیزد
بمیرد حرمله شرمنده ام کرد
***
ببین این روزهای آخری را
شنیدم روضه ی انگشتری را
خداوندا سنان از من گرفته
تمام لذت نامادری را
شاعر : حسن لطفی
- سه شنبه
- 25
- فروردین
- 1394
- ساعت
- 5:41
- نوشته شده توسط
- محمد
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه