شمـع وجود فاطمـه سوسو گرفتـه است
شب با سکوت بغض علی خو گرفته است
آتـش گـرفت جـان علی با شرار آه
وقتی که از ولی خدا رو گرفته است
در دست ناتوان خودش بعد ماجرا
این بار چندم است که جارو گرفته است
قلب تمام ارض و سماوات و عرش و فرش
یک جـا بـرای غـربـت بـانو گـرفته است
حـتی وجـود میخ و در و تـازیـانـه ها
عطر و مشام از گل شب بو گرفته است
بـا ازدحـام مـوج مخـالف بیـا ببین
کشتی عمر فاطمه پهلو گرفته است
***
مردی که بدر و خیبر و خندق حماسه ساخت
سـر در بغــل گـرفتــه و زانــو گـرفـته است
مجید لشکری
- پنج شنبه
- 7
- اردیبهشت
- 1391
- ساعت
- 8:54
- نوشته شده توسط
- جواد
s
اشکال نداره بعضی از اشعار رو در وبلاگم استفاده کنم؟ شنبه 9 اردیبهشت 1391ساعت : 09:50