• سه شنبه 15 آبان 03

 امیر عظیمی

حضرت زینب(س)-وفات -( یادم نرفته است که هنگام عزّتم )

2927
1

یادم نرفته است که هنگام عزّتم
آن روزها که بود گلم همجوارِ من
دور و برم تمام یل هاشمی نسب
ابر محبّت همه شان سایه سارِ من
 
یادم نرفته است که هر روز با حسین
دل بود و خاطرات قدیم مدینه ای
وقتی که می زدم به سرش شانه آن زمان
دل می گرفت عطر شمیم مدینه ای
 
یادم نرفته است که هر وقت عزم او
می کردم و رفتن من با شتاب بود
بر روی ناقه تا بنشینم به زیر پا
زانوی ماه امّ بنینم رکاب بود
 
یادم نرفته است که خلخال پای من
حتی ز چشم اهل حرم استتار بود
چون که جواهرات سر و دست و پای من
از جانب علی پدرم یادگار بود
 
یادم نرفته است که تاری ز موی من
بیهوده پیش اهل حرم در نظر رسد
یا که تمام عمر بجز دشت کربلا
بر سایه سارِ معجرِ زینب خطر رسد
 
یادم نرفته است که وقتی به کربلا
تا زانوان ناقه ی من بر زمین نشست
گرد و غبار قائله ای وحشت آفرین
پیچید در هوا و به روی جبین نشست
 
یادم نرفته لشگر دشمن که راه بست
دیدم حسین را که چه آهی ز دل کشید
پشت خیام رفت و به دست مبارکش
آنقدر خار زِ خاک کویر چید
 
یادم نرفته است که از سوز تشنگی
اکبر چه طور ذکر عطش العطش گرفت
وقتی حسین بر سر نعش علی رسید
دیدم کنار پیکر او حال غش گرفت
 
یادم نرفته است که عباس تا که گفت
"ادرک، اخی اخی" ز حسینم کمر شکست
برگشت خیمه، خیمه ی عباس ناگهان
با آه فاطمّی حسینم زِ هم گسست
 
یادم نرفته است که من روی تلّ و او
جسمش به زیر چکمه ی ناپاک شمر بود
من داد می کشیدم و در پیش چشم من
خولی سر حسین مرا از همه ربود
 
یادم نرفته است که سرها به روی نی
در پیش چشم اهل حرم موج می گرفت
گاهی سر حسین، وَ گاهی سر علی
بین رئوس نیزه نشین اوج می گرفت
 
یادم نرفته است که در شام و کوفه نیز
مردم به حال و روز زنان دست می زدند
سقّا سرش که جلب توجّه ز نیزه کرد
با سنگ و چوب مردم سر مست می زدند
 
یادم نرفته است که با چوب خیزران
هر دم یزید بر لب و دندان یار زد
اصلاً سر حسین مرا هر کسی که دید
با هر چه بود بر سر هر رهگذار زد
 
یادم نرفته است سکینه  به قصر شام
در چشم های باده پرستی کنیز شد
اُف بر تو روزگار! که ناموس فاطمه
آخر چقدر بین اجانب حضیض شد
 
یادم نرفته است جهاد رقیّه را
با ناله های "یا ابتا" انقلاب کرد
آورد رأس پاک تو را روی دامنش
بوسید و جان سپرد و دلم را کباب کرد
 
حالا که راه عمر به پایان رسیده است
باید به سمت خاطره هایم نظر کنم
ای مرگ مهلتی به من و جان من بده
تا سمت کربلای حسینم سفر کنم
 
آه ای سفیر مرگ! تو خود شاهدی که من
صد بار جان خود به تو اهدا نموده ام
دست ولایتیِّ حسینم اگر نبود
حالا کنار دست تو اینجا نبوده ام
 
آخر تو ای اجل چقدر در تکلُّفی؟
روح مرا به دست اشاره نکن اسیر
جان از من نحیف گرفتن که راحت است
یک"یا حسین" بگو و سپس جان من بگیر

شاعر : امیر عظیمی

  • یکشنبه
  • 13
  • اردیبهشت
  • 1394
  • ساعت
  • 14:10
  • نوشته شده توسط
  • محمد

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران