من نگاهم نگاهِ بر راهم
ناله ام گریه های بی گاهم
حِق حق ام سرفه ام نفس زدنم
من بریده بریده ام آهم
بوی گودال می دهد دستم
تشنه ام روضه های جانکاهم
چشم نه سر نه جان را نه
آه تنها حسین می خواهم
حرم گرم و ساده ام پاشید
رفتی و خانواده ام پاشید
چشم ها تار می شود گاهی
درد بسیار می شود گاهی
درد پهلو چقدر طولانیست
سرفه خونبار می شود گاهی
روضه ای که سکینه هم نشنید
سرم آوار می شود گاهی
پیش ام البنین نشد گویم
حرف دشوار می شود گاهی
گرمی آفتاب یادم هست
التماس رباب یادم هست
شانه وقتی که خیزران بخورد
دست سخت است تا تکان بخورد
و از آن سخت تر به پیش رباب
ضربه ای طفلِ بی زبان بخورد
من صدایش شنیده ام از دور
تیر وقتی به استخوان بخورد
از همه سخت تر ولی این است
حنجر کوچکی سنان بخورد
حرمله خنده بی امان می زد
غالباً تیر بر نشان می زد
تا صدای برادرم نرسید
وای جز خنده تا حرم نرسید
ناله ام بند آمد از نفست
نفسم تا به حنجرم نرسید
بین گودالِ تو به داد من
هیچ کس غیر مادرم نرسید
گرچه خوردم کُتک به جانِ خودت
پنجه ای سمت معجرم نرسید
ناله ات بود خواهرم برگرد
جان تو جان دخترم برگرد
پسرت بود و بی مهابا زد
به لبت آب بود اما زد
تا صدای من و تو را ببُرد
چکمه پوشی به سینه ات پا زد
دید زخم است و جای سالم نیست
نیزه برداشت بین آنها زد
عرقش را گرفت با دستش
بعد از آن آستین که بالا زد
روضه ی پشت گردنت سخت است
خنجرش را درست آنجا زد
بعد او جوشن تو را کندند
رفت و پیراهن تو را کندند
شاعر : حسن لطفی
- سه شنبه
- 15
- اردیبهشت
- 1394
- ساعت
- 5:30
- نوشته شده توسط
- محمد
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه