پسر فاطمه از حــال دلـــم با خبری
از وفا سوی من آقا بِنَما یک نظری
آتشم زن در شرار شعله ی آتش عشق
آن چنان کـز من سرگشتـــه نماند اثری
دست من خالی ولی سینه پُر از مهر شما
بهرتان تحفه ندارم غیر چشمانِ تری
آرزو دارم بگویی به من «اِرفَع راسَک»
یا زهیری بپذیری و مرا هم بخری
می رود قافله ی عشق شما کرببلا
می شود همرهت این بی سر و پا را ببری
نکند ختم بـه خیر عاقبت من نشود
نکند جـان بـدهم کرببلایـم نبری
بخت بستم بگشا روزی من هم بِنَما
چشم خیس و عطر سیبِ حرمت یک سحری
شاعر : حمیدرضا گلرخی
- سه شنبه
- 29
- اردیبهشت
- 1394
- ساعت
- 20:3
- نوشته شده توسط
- رضا
- شاعر:
-
حمیدرضا گلرخی
ارسال دیدگاه