از سر پلک تو افتاده بن و بنیادم
مرغ بام ملکوتم که تویی صیادم
تا خود حشر به پای تو فقط سجادم
اهل جنت نه و من اهل حسین آبادم
دل من را نتوانند، به زنجیر کشند
بنده ی زینبم از هر دو جهان آزادم
تا که آب است مرا حاجت بر تربت نیست
همه را پس زده ام تا تو کنی امدادم
تیغ مژگان به کفت گیر و سرم را تو بزن
ای فدای سر تو جان من و اجدادم
خشک خشکم به کویر دل من اشک بریز
تو که آبم بدهی، شاخه گل شمشادم
من ز آدم شدنم هیچ ندیدم خیری
سگ عباسم و از گفته ی خود دلشادم
شاعر : جعفر ابوالفتحی
- پنج شنبه
- 31
- اردیبهشت
- 1394
- ساعت
- 15:44
- نوشته شده توسط
- خادم الحسین ع
- شاعر:
-
جعفر ابوالفتحی
ارسال دیدگاه