سر ظهر عطش نوش بیابون
شده ولوله ای میون میدون
یه گل افتاده روی خاک و تشنه س
خدا کنه یه کم بباره بارون
خدا کنه یه کم بارون بباره آخه این گل دیگه رمق نداره
تنش تو پیچ و تابه گل تشنه صورت رو خاکای صحرا میذاره
ببین یه نانجیب نیزه میاره یکی پاشو روی ساقه میذاره
یکی برای بردن غنیمت یه گلبرگ از گلم رو بر میداره
(امون از غریبی ای دادِ بیداد) 4
یه خواهری دویده سمت مقتل
می بینه شمشیر و تو دست قاتل
بالا پایین می شه یه جسم پاره
مثه یه ماهی افتاده تو ساحل
تو ذهنم یه سوال بی جوابه اگه حسین من تویی سرت کو؟
کجا رفته علمدار رشیدت به من بگو علی اکبرت کو؟
کیه تا عمق دردامو بفهمه آخه مگه میشه طاقت بیارم
مگه میشه ببینم و نمیرم رو نیزه رأس خونین نگارم
(امون از غریبی ای دادِ بیداد) 4
داره لشکر به تو هجوم میاره
بمیرم که هنوز چشم تو بازه
اگه بمیرم از این غم می میرم
زدن به اسباشون نعلای تازه
برای اینکه من تو رو ببینم کجای مقتل و باید بگردم؟
هزار تا نیزه و سر نیزه اونجا دیدم، اما تو رو پیدا نکردم
لبات خشکه سر و روت پر خاکه بمیرم نفست دیگه بریده
یکی داره میاد با نیزه ای که فقط برای راس تو خریده
(امون از غریبی ای دادِ بیداد) 4
شاعر : احسان پیریابی
- یکشنبه
- 19
- مهر
- 1394
- ساعت
- 7:24
- نوشته شده توسط
- مجید قنبری
- شاعر:
-
احسان پیریابی
ارسال دیدگاه