بر پای گل از خار ستم، آبله پیداست
سر سلسله ای را اثر سلسله پیداست
از فرش الی عرشِ خدا ولوله پیداست
در وادی خونین بلا قافله پیداست
دارند همه از شرر داغ چراغی
خیزید كز این قافله گیریم سراغی
این قافله رو كرده به بیت الحرم عشق
كوبیده به میدان اسارت علم عشق
گفته است بلی ها به بلاهای غم عشق
از بهر طواف حرم محترم عشق
احرام همه جامه ی خونین اسارت
كردند به خوناب جگر، غسل زیارت
جابر به سر تربت دلدار رسیده
بر یاور بی یاور دین یار، رسیده
گویی كه بر آن كشته عزادار رسیده
با سینه ی سوزان و دل زار رسیده
محرم شده و اشك فشان، خوانده خدا را
با خون جگر شسته قبور شهدا را
آورده غریبی غم دل بهر غریبی
افتاده حبیبی به روی قبر حبیبی
بیمار فراقی شده مهمان طبیبی
نه تاب و توانی، نه قراری، نه شكیبی
می گفت: حبیبی كه غمت كرده كبابم
من دوستم آخر، بده ای دوست جوابم
ای نام تو روشنگر دل جان كلامم
ای یافته سبقت ز سلامم به سلامم
ای دادرس و رهبر و مولا و امامم
هم عاشق و هم دوست و هم پیر غلامم
با یاد تو در این سفر از شهر مدینه
تا كرب و بلا كوفته ام بر سر و سینه
شاعر : استاد حاج غلامرضا سازگار
- چهارشنبه
- 27
- آبان
- 1394
- ساعت
- 7:4
- نوشته شده توسط
- حمید
- شاعر:
-
استاد حاج غلامرضا سازگار
ارسال دیدگاه