درگیـرم این ایـام با سودای رفتن
شوق دویـدن ها و امّـاهای رفتن
از صبح تا شب در خیالات رسیدن
شب تا سحر مدهوش از رؤیای رفتن
"ماندن"؟،نه اصلاً اسم "ماندن" را نیاور
ماندن چرا؟، وقتی پرم از پای رفتن
تنها دلیل "بودن" یک رود این است :
فانی شدن در موج ، در دریای رفتن
دل دل نباید کرد ، باید زد به جاده
همراه باید گشت با غوغای رفتن
آغوش گرمش کار خود را کرد آخر...
آتش گرفته جانم از گرمای رفتن
شاعر : مصطفی هاشمی نسب
- پنج شنبه
- 28
- آبان
- 1394
- ساعت
- 7:25
- نوشته شده توسط
- حمید
- شاعر:
-
مصطفی هاشمی نسب
ارسال دیدگاه