از وقار عمه جان خود حجاب آموخته
او مودب بودنش را از رباب آموخته
با دو دست بسته تا شامات را یکسر گرفت
رزم را از فاطمه، از بوتراب آموخته
چشم بارانی او آموزگار اشک بود
گریه کردن بر لبت را او به آب آموخته
زلفهایت را ورق میزد شبیه مقتلی
روضه را از زخم جلد این کتاب آموخته
جمع زد زخم تو را با زخم های مادرت
با شمارش کردن آنها حساب آموخته
چشم بیدار شبش را چشم زد شام حسود
پلک هایش چند روزی هست خواب آموخته
زلف تو گفت از تنور و دخترت آتش گرفت
سوختن را پا به پایش آفتاب آموخته
گاه باید که ادب از بی ادب آموخت، پس
بوسه را از چوب در بزم شراب آموخته
شاعر : محسن حنیفی
- پنج شنبه
- 28
- آبان
- 1394
- ساعت
- 8:11
- نوشته شده توسط
- حمید
- شاعر:
-
محسن حنیفی
ارسال دیدگاه