گرچه دیر آمدی بیا که عجیب
دل برای رخ تو تنگ شده
بسترم خاکهای ویرانه
بالشم مدتیست سنگ شده
حرفهای من اذیتت نکند
شرح حال من است این گله نیست
زخم پای نحیف دختر تو
زخم عشق تو هست آبله نیست
سخت مشتاق دیدنت بودم
لحظه لحظه به شوقم افزودی
آمدی با سر و نشان دادی
که تو مشتاق تر ز من بودی
هرچه پرسیدم از تو دشمن تو
زود با کعب نی جوابم داد
تشنگیّ و گرسنگی به کنار
دوری روی تو عذابم داد
شاد بودم که باز همچو شبی
جلوۀ روی یار می بینم
آرزویم سراب شد زانکه
روی ماه تو تار می بینم
موی من چون سیاهی شب بود
حال همچون سپیدی فجر است
این سیاهی به روی یاسِ تنم
اثر تازیانۀ زجر است
دیگر از دست زجر خسته شدم
این کبودی همه نشانۀ اوست
به خدا تار دیدن چشمم
سببش سیلیِ پیاپی اوست
ماه من از چه این همه مدت
از من و عمه دور ماندی تو
دور ماندن به یک طرف دیگر
از چه کنج تنور ماندی تو
دیدمت روی نیزه ها هر بار
قدر یک بوسه خنده کردم من
به همان بوسه های راه دور
ای عزیزم بسنده کردم من
عوض من شما بگو به عمو
دشمن آمد به سمت من بابا
با نوک چکمه زد به پهلویم
عمه با ناله گفت یا زهرا
بعد از آن شب نفس کشیدن من
ای پدر جان چقدر دشوار است
راه رفتن برای من سخت است
اکثرا تکیه ام به دیوار است
کمر و دست و پهلویم پر درد
رخ کبود است و نیست بینائی
من که منظور را نفهمیدم
عمه می گفت مثل زهرائی
من سرت را به درد آوردم
جان خود را به تو بدهکارم
این سفر بی رقیه ممکن نیست
از سرت دست بر نمی دارم
شاعر : مهدی مقیمی
- پنج شنبه
- 28
- آبان
- 1394
- ساعت
- 8:17
- نوشته شده توسط
- حمید
- شاعر:
-
مهدی مقیمی
ارسال دیدگاه