خوابم نمی برد که دست تو بالشم نیست
بابا یتیم یعنی دست نوازشم نیست
باید بگیرم امشب دیوار را نیفتم
عمه حواس جمع است اینجاست تا نیفتم
حتی توانِ ماندن از بالِ من نیاید
گفتی به زجر دیگر دنبالِ من نیاید
من دوست دارم این را این زخم را که اینجاست
ردی که بر رُخَم هست نقشِ عقیقِ باباست
دیدم چقدر رویَت تغییر کرده بابا
دیدی چه با گلویم زنجیر کرده بابا
آنانکه روبرویت شمشیر را کشیدند
وقتی به گردنم بود زنجیر را کشیدند
بابا تمام کردند وقتی غذایشان را
انداختند پیشَم نان خشکهایشان را
کوچکتر از من اینجا این دختران ندیدند
دائم بلند کردند بر من صدایشان را
من رویِ خاک بودم تو رویِ خاک بودی
زحمت به خود ندادند هر بار پایشان را...
انگار می شود خوب خون زخمهایِ زنجیر
وقتی که عمه بوسید آرام جایشان را
من روسریِ خود را محکم گرفته بودم
در مجلسی که دیدم هر بی حیایشان را
دندانِ تو که اُفتاد لبهای من تَرَک خورد
لبهای تو که خون شد کردم هوایشان را
بابا سرت زِ نیزه هر جا که گشت اُفتاد
آنقدر خیزران خورد از رویِ طشت اُفتاد
پیشِ لبان خُشکت آن کَس که آب می ریخت
دیدم کنارِ طشت است وقتی شراب می ریخت
ما بارِ شامیان را بر دوش خسته بُردیم
با ما عمو نبود و چوبِ حراج خوردیم
برخاست گرد و خاکی تا نیزه خورد بر خاک
دیدم عموی خود را با نیزه خورد بر خاک
این خارها بزرگ اند رفتیم و بی هوا رفت
از رویِ پا در آمد خاری که زیر پا رفت
سنگی بِسویم آمد اما به زینبت خورد
اُفتاد پیشِ پایم سنگی که بر لبت خورد
خاکسترِ تنوری مویِ تو را گرفته
این سنگ بی مُرُوَت بوی تو را گرفته
شاعر : حسن لطفی
- پنج شنبه
- 28
- آبان
- 1394
- ساعت
- 8:22
- نوشته شده توسط
- حمید
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه