• دوشنبه 3 دی 03

 قاسم نعمتی

اشعار حضرت زینب(س) -( زینبم من که علمدار غمم )

1902
1

زینبم من که علمدار غمم

به خدا قافله سالار غمم

منکه پیغمبر رنج و آهم

من سفیر ابی عبداللهم

ریشه ی آب و گلم با اشک است

 چون تسلای دلم با اشک است

من بلا دیده ترین زن هستم

عهد غم با لب دلبر بستم

فاتح غربت عاشورایم

 کربلا نائبة الزهرایم

فاطمه زاده ام و طاهره ام

در بیابان بلا صابره ام

نام من شرح تمام است به عشق

 روی عشاق همه سوی دمشق

مدفنم قبله عرش نبوی است

 بارگاهم چو حریم علویست

دست بوسم حرم آل الله

خون من خون رگ ثارالله

حال دلخسته و زار آمده ام

بهر دیدار نگار آمده ام

سینه پر آتش و لب ها خاموش

مانده سوغات سفر در آغوش

بهر من مانده به جز روی کبود

زان سفر پیرهنی خون الود

یاد دلدار دلم غرق مهن

قلب من پاره تر از پیراهن

شرح غمها و مصیبات کنم

سخن از غربت سادات کنم

قسمتم رنج و بلا شد ای وای

 صبح تا عصر چه ها شد ای وای

ز غریبی سخنم قاصر شد

 شاه مظلوم “بِلا ناصِر” شد

چه بگویم من از آن وضع عجیب

 ناله ی این زهیر این حبیب

باغ شد طعمه ی طوفان بلا

مَصرع لاله بود کرب و بلا

اولین لاله چسان پرپر شد

 اربا اربا بدن اکبر شد

بعد از او یاسمن ازهم پاشید

جسم پور حسن از هم پاشید

آن کفن پوش و عسل نوش وصال

 زیر سمها بدنش شد پامال

شد شدائد ولی اندم احساس

 کامد از علقمه صوت عباس

بعداز آن رشته احساس گسست

تیرکین ساقه یک غنچه شکست

مرغکی را ز جفا پر کندند

 روی دست پدرش سر کندند

دور تا دور حرم نا محرم

یک کمر تا شده از این همه غم

آمد و دست به قلبم بگذاشت

 پرده ی صبر به کَربَم بگذاشت

ترسش این بود که گردم بی تاب

 شدت داغ کند قلبم آب

خم شد و زیر گلو بوسیدم

 بعد از آن لحظه چه غمها دیدم

دیدم ” ابدانِ بِلا اَکفان” را

 بین صحرا ورق قرآن را

آسمان گشت دگر تیره و تار

 عرش تا فرش همه گرد و غبار

دیدم از تل همه ی غوغا را

جلوه ی غربت عاشورا را

یک سری روی نی آویخته بود

بین یک دشت بدن ریخته بود

به خدا نور دو عینم گم شد

 زیر سم جسم حسینم گم شد

باب بی حرمتی اندم شد باز

 با اسارت سفرم شد آغاز

قافله تا که زگودال گذشت

این چهل روز چهل سال گذشت

کی مصیبات زمین گیرم کرد

 به خدا داغ حسین پیرم کرد

دشمن و مستی و شادی کردن

منو ازجسم حسین دل کندن

بی حسین رفتم از این کرب و بلا

جانب کوفه و آن شام بلا

صاحب روضه مکشوفه شدم

 قد خمیده وارد کوفه شدم

بعد هجران سه روزه با یار

 دیدمش سوخته رخ نیزه سوار

بی جواب است سوالم ز وصال

قرص مه بود چرا گشته هلال

سخت بگذشت برایم یک داغ

که در آورد صدایم یک داغ

داغ آن میکده ی ابن زیاد

مجلش عشرت آن بد بنیاد

صحنه ای دیدم و بی تاب شدم

از خجالت به خدا آب شدم

مردم از بی کسی و زنده شدم

پیش طفلان همه شرمنده شدم

گشتم از عقده و کردم تبعید

 جانب شاه بلا ، کاخ یزید

من و هشتاد و چهار گلدسته

ره چهل منزل و طفلان خسته

کاخ حمراء و بیابان و عطش

 چشم سقا و یتیمان و عطش

عزم بشکستن غیرت ای وای

 کعب نی سیلی و تهمت ای وای

راس در صندوق و گه بر نی بود

 در پیش سینه زنان ، روی کبود

بسکه سر،بازی این مردم شد

وای دیگر شب و روزم گم شد

لطمه ای سخت به سادات رسید

 ره به دروازه ی سادات رسید

نام دروازه که ساعات نبود

 جای تسبیح و عبادات نبود

پایگاه همه رقاصان بود

 جایگاه طرب مستان بود

بعد تجهیز سه روزه با ساز

کوچه گردی حرم شد آغاز

همه ابعاد جفا سنجیدند

چه مسیری بَرِ ما بگزیدند

دم دروازه و بازار شلوغ

حرفهای بد و القاب دروغ

بینشان فحش دمِ رایجی است

 کمترین تهمتشان خارجی است

بدترین لحظه برایم آن بود

 رَهَم افتاد در آن کوی یهود

بر تلافیِّ قیام خیبر

حمله کردند به سوی معجر

ریشه ی هرچه حیا را کندند

پرده محمل ما را کندند

سنگ کین از همه سو برسرریخت

وان یکی آتش و خاکستر ریخت

ازحرارت همه پیکرها سوخت

دامنو گیسوی دخترها سوخت

درد ، بسیار و ندارم مونس

 من نگویم سخنی زان مجلس

خیزران دست ز نسل نمرود

یک سرو تشت و لبی خون آلود

آنقدر چوب لبانش بوسید

 ضربه ، شیرازه ی لبها پاشید

بوسه گاه نبوی شد ویران

 کرد تغییر صدای قرآن

شدم از غصه دگر خانه خراب

 دور تا دور سرش غرق شراب

حال با اینهمه غم آمده ام

با قد و قامت خم آمده ام

اربعینی غم و محنت دیدم

 من چهل روز مصیبت دیدم

کنج ویران گل لاله جا ماند

حیف در شام سه ساله جا ماند

کو؛ که هنگامه ی امداد شده

گریه کردن دگر آزاد شده

شاعر : قاسم نعمتی

  • دوشنبه
  • 2
  • آذر
  • 1394
  • ساعت
  • 13:38
  • نوشته شده توسط
  • حمید

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران