از بس که نیزه بر بدنم آمده فرود
سر تا قدم به دشت بلا نینوا شدم
بابا کشید قد روی اسب و نگاه کرد
من پاره پاره از دم شمشیرها شدم
---
برخیز ای مؤذن جان بخش خیمه ها
جانم فدای گفتن الله اکبرت
هی دست و پا نزن نزنم بر سرم علی
پا بر زمین مکش نکشم ناله در برت
اشک من است جسم تو تکثیر کرده است
یا این که ریخته است به دور پدر پرت
خون لخته مانده بین گلویت نفس بکش
یک سرفه کن که باز شود راه حنجرت
تو بر عبا بخواب و برو من و عمه ات
می آوریم خیمه بقایای پیکرت
برخیز و رو به حرمله ی بدگهر مده
پنجاه سال زحمت من را هدر مده
- دوشنبه
- 2
- آذر
- 1394
- ساعت
- 15:52
- نوشته شده توسط
- حمید
ارسال دیدگاه