شب هشتم
(واحد-حضرت علی اکبر سلام الله علیه)
گمان مدار که گفتم برو دل از تو بریدم
نفس شمرده زدم همرهت پیاده دویدم
محاسنم به کف دست بود و اشک به چشمم
گهی به خاک فتادم گهی ز جای پریدم
دلم به پیش تو جان در قفات دیده به قامت
خدای داند و دل شاهد است من چه کشیدم
دو چشم خود بگشا و سوال کن که بگویم
ز خیمه تا سر نعش تو من چگونه رسیدم
ز اشک دیده لبم تر شد آن زمان که به خیمه
زبان خشک تو را در دهان خویش مکیدم
نه تیغ شمر مرا می کشد نه نیزه ی خولی
زمانه کشت مرا لحظه ای که داغ تو دیدم
هنوز العطشت می زد آتشم که ز میدان
صدای یاابتای تو را دوباره شنیدم
سزد به غربت من هر جوان و پیر بگرید
که شد به خون جوانم خضاب موی سفیدم
- دوشنبه
- 2
- آذر
- 1394
- ساعت
- 16:33
- نوشته شده توسط
- حمید
ارسال دیدگاه