• سه شنبه 15 آبان 03

 حسن لطفی

اشعار حضرت زینب(س)-اربعین -( اَبر خون می بارید )

1960
0

اَبر خون می بارید

عطرِ گُل می پیچید

بینِ یک دشتِ پُر از یاسِ سفید

کاروان عاقبت از راه رسید

همه از ناقه زمین اُفتادند

هر کسی سمتی رفت

خسته هر کس به سر و سینه یِ خود می کوبید

باز خاتونِ دوعالم به زمین پای نهاد

نه که او هم به رویِ خاک اُفتاد

نیست قاسم که پَرِ چادر او را گیرد

نیست اکبر که عنانی گیرد

نیست عباس رکابش گردد

بینِ این قربانگاه

مثل هر منزل راه

کودکان را همه در دور و برِ خویش شمرد

زیر لب می نالید

باز یک طفل کم است

نکند باز یتیمی مُرده؟

خسته غمگین بی تاب

گفت با عمه رباب

دختری کم شده است

که سکینه با اشک

آب برداشته و علقمه رفته تنها

با عمو درد و دلش تازه شده

همه رفتند سرِ خاکِ عزیزی اما

کودکِ من به کجاست؟

چه کنم قبرِ علی اصغرِ من خالی بود

گفت برخیز و بیا تا به زیارت برویم

دو خمیده دو کمان و سپیدان حرم

دست بر خاک کشیدند و رسیدند به یک خاکِ غریب

غرقِ بویِ خوشِ سیب

خواهر آمد به سرِ خاکِ برادر کم کم

خواهری چهره کبود   پیر تر از همه بود

می شناسی من را  با همین چین و چروک

با همین دیده ی تار تربتت می بینم

سر نداری که به بالای سرت بنشینم

خواست تا فاتحه  خوانَد که به یادش آمد

فاتحه خوانیِ صد نیزه و تیر و شمشیر

فاتحه خوانیِ سنگ و دشنه

ختم قرآن کردند

نه به سی جزء  هزاران قسمت

ختم قرآن کردند

هر ورق یک طرفی می اُفتاد

مجلسِ ختم گرفتند ولی

به سرِ نیزه سرش را بردند

مجلسِ ختم گرفتند ولی

نعل تازه به سُمِ اسب زدند

اسب را هِی کردند

غرقِ در نوحه و آه

روضه خوانی کردند

لحظه ها پُر درد اند

کاسه آب آوردند

که بپاشند به روی تربتِ خاکی برادر قدری

یادش آمد زِ تَرَکهای لبش خون می ریخت

تشنه تر از همه بود

هر دو لبهاش کبود

آب می گفت و نگاهش کردند

آب می گفت و می خندیدند

بینِ آن دشتِ بزرگ

کسی انگار کمی آب برایش آورد

سنگدل خنده زد و پیش نگاهش به زمین ریخت و رفت

به خودش آمد و گفت

نیمه جان آوردم

تا بگیری آن را

نفس آخر را

این تو و قافله ات

این امانت هایت

نوزده طفل از این جمع ولی کم شده است

یا میانِ صحرا زیرِ یک بوته ی خار

دست در گردن جان دادند

یا زمانِ غارت از نفس اُفتادند

یا میانِ آتش سوختند و ماندند

یا که بندِ زنجیر بر گلوشان اُفتاد

یا که از کعبِ نِی و تازیانه مُردند

یا که از آبله و تاولِ پا پژمردند

یا که از دیدن راس عباس سرِ نِی تب کردند

یا که از ضربه ی سنگی سنگین

بارها غَش کردند

بینِ اینان اما

بیشتر قلبِ مرا

داغِ عزیزت سوزاند

تا که بر سینه سرت را چسباند

نوبتِ دختر شد

پیشِ من پَرپَر شد

یاد آن شام که غساله تنش را تا دید

گفت برمیگردم

کارِ من نیست که این قَدِ کمان را شویَم

اینهمه تاول و زخم

بدنی کوچک و خُرد

اینهمه جایِ کبود

اندکی مویِ سپید

قُل و زنجیر چرا باز نکردید از او

گُلِ دامانِ که است؟

رویِ این صورتِ سرخ

جایِ دستانِ که است؟

با همان کُنده و زنجیر به خاکش کردیم

نوزده طفل از این جمع ببین کم شده است

شاعر : حسن لطفی

  • دوشنبه
  • 9
  • آذر
  • 1394
  • ساعت
  • 13:42
  • نوشته شده توسط
  • حمید

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران