همسفر! من ز شام آمده ام
تشنه ی یک سلام ، آمده ام
پشت رو پوش پاره پاره ی خود
از دل ازدحام آمده ام
کاش عباس نشود که من از
پیش چشم عوام آمده ام
خیزران بود وخنده بود وشراب
بین بزم حرام آمده ام
گرچه بودم اسیر دشمن تو
با وقار تمام آمده ام
مدتی بی تو بودم اما باز
به برت "آشنام" آمده ام
آب آورده ام کجا هستی؟
بین یک تکه بوریا هستی؟
بی تو رفتم سفر اگر مردم
از غم سنگ وسر،دگر مردم
ماجراهای گفتنی دارم
نه دگر جان ونه تنی دارم
بار غم را به دوش می بردم
لطمه از دست این وآن خوردم
کوچه کوچه پی سرت بودم
همه جا پیش دخترت بودم
دخترت در خرابه خوابش برد
سر زخم تو صبروتابش برد
سر تو روی نی سفر می کرد
چشم تو بر رخم نظر می کرد
نظر خسته ی تو آبم کرد
صوت قرآن تو کبابم کرد
باید از درد شرم، جان بدهم
پیکرم را اگر نشان بدهم
تا ببینی چه بر سرم آمد
پنجه ای سمت معجرم آمد
آینه بودم وشکسته شدم
روی پا بودم و نشسته شدم
پست و بد فطرتند مردم شام
دورمن کف زدند مردم شام
کوفه واهل آن... نمی گویم
کودکان ، قرص نان...نمی گویم
سر بازار و چشم نامحرم
درد زخم زبان ...نمی گویم
شاعر : محمدحسن بیات لو
- سه شنبه
- 10
- آذر
- 1394
- ساعت
- 7:44
- نوشته شده توسط
- حمید
- شاعر:
-
محمد حسن بیات لو
ارسال دیدگاه