ای ملائک سوی یثرب پرواز کنید
شمع سان ناله ز سوز جگر آغاز کنید
همه با هم به سما دست دعا باز کنید
خون فشانید ز چشم و به خدا راز کنید
مهر غم نقش به بال و پرتان میگردد
مرگ دور سر پیغمبرتان میگردد
پیک غم از حرم خواجه اسری آید
خبر از فاجعه محشر کبری آید
کاروان اجل از جانب صحرا آید
نگذارید در خانه زهرا آید
قاصد مرگ کجا کعبه مقصود کجا
ملک الموت کجا خانه معبود کجا
اجل استاده هراسان بدر بیت رسول
پشت در لحظه به لحظه طلبد اذن دخول
لرزد از زمزمه او دل زهرای بتول
فاطمه سوی پدر آمده محزون و ملول
کی پدر پیک غریبی است تو را میخواند؟
کیست کز هر سخنش قلب مرا لرزاند
گفت در پاسخ زهرا پدر ای پاک سرشت
دست تقدیر برای تو غم تازه نوشت
پدرت میرود امروز به گلزار بهشت
آسمان کوه بلا را به سر دوش تو هشت
فلک امروز پر از ناله جبرائیل است
این غریبی بود پشت در عزرائیل است
این نه آن است که از کس بطلبد اذن دخول
این اجل باشد و بر بردن جانهاست عجول
اذن ناکرده طلب جز بدر بیت رسول
پاسداری کند از حرمت زهرای بتول
ای فدای تو و خون دل و اشک بصیرت
باز کن در که شود خاک یتیمی به سرت
فاطمه برد به بابا سرتسلیم فرود
در کاشانه به سوی ملک الموت گشود
چون به دارالشرف وحی ، اجل یافت ورود
به ادب روی به پیغمبر اسلام نمود
کی تنت جان جهان گر دهی اذنم زکرم
آمدم روح تو در جنت اعلا ببرم
گفت ای دوست کمی صبر و تحمل باید
که مرا پیک خدا حضرت جبریل آید
رنگ اندوه ز آیینه دل بزداید
عقده از سینه پر غصه من بگشاید
جبرئیل آمد و گفت ای به فدایت گردم
باغ جنت را از بهر تو زینت کردم
گفت ای پیک خدا حامل فیض و رحمت
سخنی گو که ز قلبم بربائی محنت
غم من نیست غم حور و قصور و جنت
چه کند روز جزا خالق من با امت
گفت جبریل که فرموده چنین معبودت
آنقدر بر تو ببخشم که کنم خوشنودت
ای بدوشت غم امت همه دم در همه حال
برده بر شانه خود کوه غم و درد و ملال
امت اجر تو عطا کرد به قرآن و به آل
حرمت هر دو کنار حرمت شد پامال
کرده غصب فدک و حق علی را بردند
پهلوی فاطمه ات را ز لگد آزردند
بر لب خلق هنوز از غم تو زمزمه بود
شعله ها در جگر و اشک به چشم همه بود
شهر از فتنه ایام پر از واهمه بود
اولین اجر رسالت زدن فاطمه بود
گشت از حق کشی است بیداد گرت
کشتن محسن مظلوم تو اجرد گرت
با سر انگشت خزان سخت ورق برگردید
غنچه و لاله خونین تو پرپر گردید
سومین اجر تو زخم سرحیدر گردید
به حسن از همه کس ظلم فزون تر گردید
بعد از آن زهر که بر نود دو عینت دادند
اجرها بود که امت به حسینت دادند
گرگ ها بر بدن یوسف تو چنگ زدند
بر رخ چرخ ز خون دل او رنگ زدند
دست بگشود به پیشانی او سنگ زدند
تهمت کفر به آل تو به نیرنگ زدند
زین مصیبت همه دم سینه میثم سوزد
بلکه تا حشر دل آدم و عالم سوزد
شاعر : استاد حاج غلامرضا سازگار
- پنج شنبه
- 12
- آذر
- 1394
- ساعت
- 13:29
- نوشته شده توسط
- حمید
- شاعر:
-
استاد حاج غلامرضا سازگار
ارسال دیدگاه