هر عاشقی ست در طلبت أیها الرّسول
اَلجَنَةُ لَهُ وَجَبَت أیها الرّسول
عالم هنوز تشنه ی درک حضور توست
أرض و سماست در طلبت أیها الرّسول
روشن شده است تا به ابد عالم وجود
از سجده ی نماز شبت أیها الرّسول
تو می روی و در دل هر کوچه جاری اَست
عطر متانت و ادبت أیها الرّسول
آماده ی سفر شدی و با وصیتت
جان ها اسیر تاب و تبت أیها الرّسول
گفتی رضای فاطمه شرط رضای توست
خشم خداست در غضبت أیها الرّسول
اما تو چشم بستی و یک شهر درد و داغ
شد سهم یاسِ جان به لبت أیها الرّسول
اجر رسالت تو ادا شد ولی چه زود
بی تو نصیب فاطمه شد چهره ای کبود
شاعر : یوسف رحیمی
- پنج شنبه
- 12
- آذر
- 1394
- ساعت
- 15:32
- نوشته شده توسط
- حمید
- شاعر:
-
یوسف رحیمی
ارسال دیدگاه